دادگاه عشق

 

چه ساده زندگی میکردم بی ریا تنها بی صدا

چه ارام با خود درد دل میکردم و روزها و لحظه ها را با رفیق شب و روزم که همان تنهایی بود سپری میکردم......

با تنها یی بودم و هیچ ارزویی نداشتم.

عاشق شدن برایم یک رویا بود و تنهایی برایم حقیقت تلخ زندگی.

یک زندگی سوت و کور و بدون هیچ دغدغه و دلهره و ی ترسی برای در به در شدن این قلب شکسته و پر طاقتم داشتم.

روزی بود و روزگاری چشمانم به چشمی افتاد و اسیر شد...

ان قلب تنهایم در قلبی دیگر گرفتار شد...

یک دنیا غم و غصه در دل عاشقم نشست و چه اشک هایی که از چشمانم سرازیر شدند.

خسته دل شکسته دلی در به در و قلبی پشیمان از این عاشق شدن.

روزی بود که عشق را رها کردم دل به دریا زدم و باز عاشق همان عشق دیرینه ام تنهایی شدم!

احضاریه ی دادگاه امد و مرا به دادگاه عشق احضار کرد

قاضی دادگاه که همان سرنوشت بود مرا متهم کرد مرا متهم به شکستن یک قلب سرخ کرد.

شاکی همان یاری بود که او را رها کرده بودم....

وکیل من تنهایی بود کسی که سالیان سال مرا اسیر خودش کرده بود.

سر انجام دادگاه عشق که همان سرنوشت بود مرا به جرم شکستن قلبی سرخ محکوم به حبس کرد......

اینک در زندان تنهایی ها و غصه ها در یک زندان سرتاسر تاریکی اسیر غصه ها و دردهای دنیا هستم.

کاش دادگاهی بود که به شکایت دو چشم خیس من رسیدگی میکرد و ای کاش قاضی دادگاهی هم بود که مجرم چشمهای خیس مرا هم متهم میکرد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد